خاطر جمع مرا پیری پریشان حال کرد


تار و پود هستیم را رشته آمال کرد

شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا


آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد

با وجود خاکساری سربلند افتاده ام


چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد

تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست


چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟

فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم


سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد

بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم


دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟

کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال


جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد

چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش


از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد

حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست


طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد

داشتم از زندگی امید حسن عاقبت


عشق در پیری مرا بازیچه اطفال کرد

از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم


کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد

گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار


طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد